Logo
خلاصه فعالیت ها

چکیده ایی از سوابق و فعالیتهای استاد

خلاصه فعالیت ها

خلاصه رزومه

۱۳۳۳-۱۳۳۶  تحصیل و آموزش مینیاتور توسط استاد حسین بهزاد و استاد زاویه و استادنصرت الله یوسفی در هنرستان کمال الملک

۱۳۳۳-۱۳۴۷  آموزش مینیاتور در منزل استاد بهزاد

۱۳۳۸- ۱۳۵۸ رئیس آتلیه و هیات مدیره شرکت تبلیغاتی   بوبلیران ( فنزی) و انجام طراحی و تبلیغات شرکت های بان آمریکن –ایرفرانس- ک ال ام- ژیلت – ناست- کوکاکولا – بارکر و ۵۰ شرکت هوابیمایی دنیا و هتل های ایران مانند هتل لاله (اینترکونتینانتال) وهتل بزرگ رامسر طراحی و انجام بیش از ۴۰۰۰ طرح و بوستر و کارت های تبریک و بسته بندی.

۱۳۴۶-۱۳۴۷ گذراندن دوره حرفه ای گرافیک و تبلیغات در شرکت LPE لندن.

۱۳۵۲- برنده طراحی بهترین بوستر سواد آموزی یونسکو در میان ۱۲۰ کشور دنیا.

۱۳۵۳- برنده طراحی لوگوی تیغ ( شیک) انگلستان .

۱۳۵۹- طراحی و تبلیغات شرکت هوابیمایی آسمان.

۱۳۶۰- برنده طراحی لوگولاتین شرکت ایران ایر.

۱۳۶۲- طراحی بسته بندی شیرخشک ایرلاک بلژیک به عنوان اولین طرح بدون عکس بچه در دنیا

۱۳۶۲-۱۳۸۶ تاسیس دفتر تبلیغاتی به نام دفتراول و طراحی و تبلیغات و بسته بندی های شرکت ها و برندهای معروف آرایشی و بهداشتی ایران مانند داروگر – ببک – باکرخ و سایر شرکتهای صنعتی و غذایی مانند رنگ نقشینه – ترخینه و دهها شرکت دیگر.

۱۳۸۶ تا به حال : ادامه نگارگری و نقاشی در منزل .

ضمنا در طول تمام این سال ها در خلال انجام امور گرافیکی و تبلیغاتی نگارگری را فراموش نکرده و مشغول طراحی و نقاشی های مختلف تا به حال بوده ام.

درباره استاد

بیوگرافی

درباره استاد

      با علاقه ای که به هنر داشتم مخصوصا به نقاشی و شعر در کلاسی که هنرستان کمال الملک برای دانش آموزانی که علاقمند به هنر بودند کلاس های شبانه دایر کرده بود و در رشته مینیاتور در سال ۱۳۳۳ ثبت نام کردم. استادانم استاد حسین بهزاد – استاد زاویه و استاد یوسفی بودند.استادبهزاد که کار من را پسندیده بود به من گفت می توانم برای آموزش بیتر به خانه اش بروم و این برای من غنیمتی وصف ناپذیربود. حدودا ۱۴ سال نزد استاد می رفتم و هم چنین کلاس شبانه را نیز فراموش نکرده بودم. در سال ۱۳۳۸ به دعوت یک آژانس تبلیغاتی که مدیری فرانسوی داشت و اولین سرویس تبیلغاتی ایران بود به آنجا رفتم که به خاطر حضور من نام آژانس از فنزی به شرکت تبلیغاتی پوبلیران تغییر کرد و من را در آن جا و چاپخانه ای که جنب شرکت خودمان بود سهیم کرد در مدتی که کار تبلیغات را شروع کردم به موفقیت های بسیاری دست پیدا کردم و در سال ۱۳۵۸ که نظام شاهنشاهی به جمهوری اسلامی ایران تبدیل شد به خاطر تعطیلی دفاتر تبلیغاتی و رفتن مدیر شرمت به اروپا خانه نشین بودم و به ادامه کارهای هنری ادامه دادم که مشتریان سابق با گرفتن آدرس من به سراغ من آمدند و من هم دفتر جدیدی تاسیس کردم و اولین کسی بودم که در زمانی که تمام بسته بندی های تبلیغاتی خیلی ساده با چاپ مشکی به بازار می آمدند با چاپ و بسته بندی های رنگین و خوش فرم دنیای تجارت تبلیغات ایران را تغییر داده و در این حرفه نامی پیدا کرده و مشتریان زیادی داشتم و در کار تبلیغات بسیارموفق شدم که نمونه شرکت هایی که با آنها کار می کردم شرکت های داروگر- جی – پاکرخ – ببک و غیره بودند. در سال ۱۳۸۶ که از کار تبلیغات و دردسرهایش خسته شده بودم خودم را بازنشسته کرده و به عشق دوران جوانی ام یهنی نقاشی و مخصوصا نگارگری روی آورده که هنوز هم آن را ادامه می دهم و از اینکه می بینم این رشته در میان جوانان علاقه مندان بسیاری پیدا کرده است بسیار خوشحالم. بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم باشد که نباشیم و بدانند که بودیم   بسیار خوش اقبال بودم که در خانواده ای متولد شدم ک ه همگی هنردوست، هنرشناس و هنرمند بودند. پدرم خط بسیارخوش می نوشت واین هنر را نزد استاد اسمعیل دزفولی که دوست،وکیل و معلم پدرم بود تعلیم گرفته بود و به اقتضای آن زمان جلد کتاب و نقاشی تفننی روی آن را آموخته بودند. برادر بزرگم که در زمان وفات پدر در سال ۱۳۲۰ تازه دیپلم ششم متوسطه را گرفته بود ویلن را خود آموخته و بسیار شیرین می نواخت و هنگامی که به تهران برگشتیم نزد استاد صبا ادامه تعلیم داد و به قولی یکی از بهترین های کلاس استادصبا بود و سپس در دانشکده نقاشی قبول و با مانسیون بالا فارغ التحصیل شد و بیشترین اوقات خودرا صرف نقاشی می کرد.مرحوم خواهرم نیز لیسانس نقاشی گرفته بود و برارد دیگرم هم که پنج سالی از من بزرگتر بود مهندسی معماری را از دانشگاه تهران گرفته بود و به عنوان مهندس آرشیتکت در اداره راه کار می کرد و مادرم هم که سواد را در مکتب خانه های قدیمی آموخته بود نزد پدرم تعلیم خط می گرفت و من در چنین خانواده ای نمی توانستم به هنر که در خونم بود فکر نکنم. اول دبیرستان به اتفاق یکی از دوستان هم کلاسی وسایل نقاشی را به خارج از تجریش که منزلمان بود می بردیم و از منظر زیبای اطراف نقاشی می کردیم. سپس منزلی در خیابان ژاله در دبیرستانی که نزدیک منزلمان بود به نام دبیرستان پانزده بهمن ثبت نام کردم و هنوز یک هفته از آمدنم نگذشته بود که تمام بچه های دبیرستان من را شناخته بودند زیرا اولین روزنامه دیواری را با چند شعرو مطلب و چند نقاشی روی دیوار اعلانات چسبانده بودم، از آن به بعد رییس و ناظم مدرسه برای تشویق به مسئولیت هایی در زمینه هنری دبیرستان واگذارکرده بودند. سال اول که تمام شد رئیس دبیرستانمان عوض شد و آقای معزی که سرشناس بود به ریاست دبیرستان منصوب شد. او اولین کاری که کرد مجوز ساخت نوبنیادی در خیابان خورشید برای دبیرستان ما گرفت و من را به ریاست تمام حوزه های هنری دبیرستان منصوب کرد. در سال ۱۳۳۳ طبق آگهی که در روزنامه اطلاعات درج شده بود هنرستان کمال الملک تصمیم گرفته بود کلاس های عصرانه برای دانش آموزانی که علاقمند رشته های هنری بودند تشکیل دهد و از علاقه مندان دعوت کرده بود که برای نام نویسی به آن اداره که در محل وزارت حالیه ارشاد بود مراجعه کنند. من این آگهی را به یکی از رفقا نشان دادم و او هم علاقه مند شد که به اتفاق نام نویسی کنیم. زمان آزمون از ما که می خواستیم در کلاس مینیاتور ثبت نام کنیم استاد حسین بهزاد،استادزاویه واستاد یوسفی برای گرفتن آزمایش از ما به کلاس آمدند. استاد زاویه تعدادزیادی طرح های مدادی از استاد بهزاد روی میزگذاشتند و گفتند هرطرحی که لازم دارید بردارید و طراحی کنید. یک صورت ازپیرمردی که استاد به صورت پرسپکتیو طراحی کردند از میان کارها برداشتند و گفتند این یکی نه چون من هم نمی توانم این را طراحی کنم و رفتند بچه ها هریک طرحی را انتخاب کردندو من هم طرح ممنوعه را برداشتم و به سرعت مثل همان قلم استادبهزاد طراحی کردم و بعد از ربع ساعت استادان آمدند و طرح ها را برای انتخاب استاد بهزاد روی میز ریختند. استاد اولین طرحی را که برداشتند طرح من بود و گفتند این طرح قبوله و مال کیست؟ من گفتم بنده استاد. استاد زاویه طرح را برداشت و با غضب گفت من نگفتم که .... استاد این طرح را کپی کرده است سپس طرح من را روی شیشه قدی پنجره که به بیرون باز می شد گذاشتند و طرح استاد را هم روی آن گذاشتند و استاد زاویه با ناراحتی گفتند استاد کپی نیست. استاد بهزاد خنده ای کرد و گفت من همان اول فهمیدم که کپی نیست! چند روز گذشت من پیش خودم فکرکردم که استادزاویه هم مانند معلمین مدرسه با من بدرفتاری کند ولی از همان روز اول پیش میزمن می آمد و حسابی من را تحویل می گرفت. چندروز بعد اعلام کردند که مسابقه ای برای شاگردان سه ساله گذاشته ایم و شما هم اگر خواستید شرکت کنیدکه من و دوستم آقای سهرابی اعلام آمادگی کردیم در ضمن یکی از شاگردان تازه وارد که می گفتند یکی از دوستان استاد بهزاد در کرمانشاه است او را معرفی کردند او جوانی بود هم سن و سال خودمان درشت اندام و قوی هیکل به نام علی اصغرمعصومی بود دستش در طراحی قوی و خوش طرح بودو او هم شرکت کرد. این مسابقه موقعی صورت گرفت که استاد در حال رفتن به پاریس و برگزاری نمایشگاهش بود. موضوع مسابقه فالگیر بود. من همان روز اول طرحم را تمام کردم و تحویل استاد دادم و رفتم فردا که آمدیم دیدیم دیدم تمام طرح ها را روی میز بدون نام پهن کردند تا بهترین را استادبهزاد انتخاب کنند،استادآمدند و اولین طرحی را ک هبرداشتند مال من بود و گفتند این را چه کسی کشیده؟ من گفتم استاد من کشیدم استاد بلافاصله گفتند این طرح اوله و دومین کار راکه برداشتند کارمرحوم علی اصغرمعصومی بود که بسیار با هم دوست شده بودیم. استاد در حال رفتن بودند که من را صداکردند و گفتند موقعی که از سفر برگشتم زنگ بزن و بیا منزل ما. با خوشحالی وصف ناپذیری گفتم ای به چشم استاد.این نهایت آرزوی من بود. در همین حال مدرسه نوبنیاد تمام شده بود و ما به مدرسه جدیدرفتیم. مرحوم معزی رییس دبیرستان من را صداکرد ودرحالی که اتاقی را به من نشان می داد گفت این اتاق توست و می خواهم کارجدیدی را به تومحول کنم، با خنده گفتن خیر است می خواهیم امسال سالنامه ای برای مدرسه چاپ کنیم ک هحتما بهترین باشد، من هم چنین می خواهم طرح غرفه کوچکی که در دبیرستان دارالفنون گذاشته اند را به تو واگذارکنم. از همین حالا در این اتاق بنشین و طرح هایت را با من در میان بگذار. ابتدا نزد دبیر ادبیاتمان رفتم و موضوع را با در میان گذاشتم گفت ناراحت نباش اول از همه پیش دبیران مدرسه برو و از هر کدام از آنها مقاله ای بگیر و باقی را با نوشته بچه هایی که استعداد دارند در میان بگذار مطمئن باش سالنامه خیلی زود آماده می شود واقعا همانطور که آقای جویا گفته بودند سالنامه خیلی زود آماده شد. یک روز استاد امیرجاهد که در موسیقی و کارهای نویسندگی دستی داشت من را صدا زد و گفت: برای روی جلد فکری کرده ای؟ گفتم خیالتان راحت باشد کاری از استاد بهزاد می گیرم، خندید و گفت پسرجان فکر می کنی این کار شدنی است؟! اگر بخواهی من نامه ای می نویسم به او بده شاید کاری برای چاپ بدهد. خندیدم و گفتم حتما خواهد داد چون من شاگرد استاد هستم. استاد بهزاد از فرانسه( پاریس ) بازگشته بودند و از نمایشگاه ایشان در پاریس استقبال زیادی به عمل آمده بود. طبق قراری که با ایشان داشتم پس از چند بار که دستانم از اشتیاق می لرزید و دلهره داشتم زنگ زدم و به منزل ایشان  با دلهره داخل شدم،این مرد بزرگ چنان متواضعانه با من برخورد کرد ک تمام ترس و و دلهره ام تمام شد. با لباس خانه روی تشکچه ای نشسته بود و داشت نقاشی می کرد،بعد از تعریف و استقبالی که از نمایشگاهشان در پاریس شده بود از او اجازه گرفتم که دفعه بعد با سهرابی دوستم به منزلشان برگردیم که این اجازه را دادند. فردای آن روز به اتفاق دوستم به منزل استاد رفتیم و ایشان داشتند روی تابلوی ابن سینا برای آقای جلالی کار می کردند به جرات می توانم بگویم یکی از زیباترین و قشنگ ترین کارهایی بود که از استاد دیده بودمچنان با قدرت قلم می زد که انگار تمام حرکات بعدی را از حفظ است! با شرمندگی موضوع سالنامه راگفتم و منتظرماندم، استاد شاگرد خانه اش را صدا کرد و تابلوی ناتمام زیر دستش را به او دادتا با چند برگ روزنامه روی تابلو را بپوشاند، موقعی که بیرون آمدیم هنوز هیچ کدام آن اتفاق را باور نداشتیم . تقریبا از انتهای خیابان جمهوری فعلی تا میدان بهارستان زیرهوای گرم رفتیم تا به چاپخانه مجلس که امیرجاهد سفارشمان کرده بود برسیم ولی لفاف را که بازکردیم از اتفاقی که افتاده بود در حال سکته کردن بودم! کف دست عرق آلودم لکه ای بزرگ روی زمینه تابلو گذاشته بود. صبح فردا به چاپخانه رفتم نقاشی را گرفتم و بعد از ظهر به اتفاق سهرابی به منزل استاد رفتیم. لفاف را که بازکردیم رنگ از رخسارمن پریده بود،استاد با سعه صدر گفت کار کارگران چاپخانه است عیبی ندارد و بلافاصله رنگ زمینه را دوباره کاری کرد و من نفس راحتی کشیدم. ۵ سال به طور مرتب بعد از کلاس به منزل استاد می رفتم و از قلم شیرین و محکمش لذت می بردم گاهی هم طرحی می بردم و همیشه می گفت: خوب است بسازش. یک شب که به منزل برگشتم مرحوم مادرم پاکتی به من داد که روی آن اسم مرا نوشته بودند. دیدم نوشته پیرو درخواستی که کرده بودید به آژانس تبلیغاتی فنزی برای آزمایش بیایید. تعجب کردم من چنین درخواستی نکرده بودم در ضمن کارم برای رفتن به آمریکا تمام شده بود ولی فردا برای اینکه ببینم چه کسی نامه را نوشته به آدرس پشت پاکت که چسبیده به دیوار روزنامه کیهان بود رفتم و سر در ساختمان نوشته بودند آژانس تبلیغاتی فنزی ، در زدم و گفتم برای درخواستم آمدم مردی که در را باز کرد خود آقای فنزی که فرانسوی بود سلام کرد و من را به داخل دعوت کردفارسی را به خوبی حرف می زد وارد اتاقش که شدم دیدم تعداد زیادی طرح به امضای مرحوم استاد محمد تجویدی و چند نفر از نقاشانی که آشنا بودند بود، جوانی انگلیسی را دعوت کرد  و من گفتم قصد رفتن داشتم نامه شما را که دیدم آمدم ببینم چه کسی به جای من این درخواست را نوشته است؟ نامه را آوردند خط پسرخاله ام را شناختم، جولت انگلیسی طرحی مدادی زده بود وآقای فنزی گفت خوب است بعد از چند کلمه که به انگلیسی گفت پرسید خوب نمونه کارتان کجاست؟ گفتم من نمونه کار ندارم جوان انگلیسی من را به داخل آتلیه برد و من از چیزهایی که دیدم وسوسه شدم گفتم شما موضوعی را بگویید تا من کشیده و بیاورم گفتند این خیلی خوب است شما طرحی برای جوراب زنانه کشیده و بیاورید. گفتم: فردا، در راه همه اش فکر آتلیه و شیشه های گواش و کاغذها  و مقواها بودم چون من بازار می رفتم پودر رنگ می خریدم با چسب و آب گواش درست می کردم، آن شب تا ۲ نیمه شب بیداربودم و ۱۵ عدد طرح ساختم، فردا صبح که به دفتر تبلیغات رفتم آقای فنزی و سرپرست آتلیه با چشمانی باز گفتند: طرح ها آماده شد و ۱۵ طرح را روی میز ریختم جوان انگلیسی چیزی گفت که فهمیدم قبول شده ام، گفتند خوب حقوقتان را چند بنویسیم گفتم نمی دانم گفت: ۱۶۰۰ تومان خوب است؟ با تعجب گفتم ۱۶۰۰ تومان؟ گفتند کم است؟ گفتم نه قبول، استخدام شده بودم از همان جا یک راست رفتم خانه استاد سهرابی هم بود و ماجرا را گفتم استاد با خنده گفتند ببین من را هم استخدام می کنند؟! سهرابی بعد ها به من گفت: بعد از رفتنت استاد گفت متاسفم قهرمانی دیگر تمام شد! برای اینکه خلاف این  گفته را ثابت کنم از فردا مطابق معمول چند طرح می کشیدم و خدمت استاد می رفتم کم کم شلوغی کارها باعث شد که رفت و آمدم به خانه استاد کمترشود و دیگر به سه یا چهارجلسه در هفته می رسید ولی در این مدت یکی دو کار رنگی بزرگ کردم که بسیار مورد توجه استاد قرار گرفت.در این مدت به خواسته استاد شروع کردم به نوشتن شرح حال استاد و هنوز ۵۰ صفحه بیشتر به صورت چرک نویس ننوشته بودم که اردلان که نماینده ایران در یونسکو بود وارد شد و از من پرسید این چیست؟ به او گفتم و دفترچه را از من گرفت بعد از ورق زدن سطحی گفت استاد اگر اجازه بدهند من این را به شجاع الدین شفا نشان دهم، استاد بلافاصله گفتند مانعی ندارد، بردن همان و پس ندادن هم همان! . چند سال بعد من پیش آقای فنزی رفتم و گفتم اگر اجازه بدهیدمی خواهم باقی کارم را درخارج ادامه دهم گفت فکر کنم خبر می دهم. بعد از ساعتی من را صدا کرد و گفت فکر کردم تو چند ماهی به لندن بروی و در آژانس تبلیغاتی LPE دوره استاژ را بگذرانی و در این مدت هم به طورکامل حقوقت پرداخت خواهد شد، اگر خواستی ماندگار شوی خبر بده وگرنه برگرد که من فکر تازه ای دارم. به لندن رفتم و خودم را به رییس شرکت LPE معرفی کردم یک روز روزنامه ای از تهران رسید که در آن نامه نوشته شده بود شما الان هشت ماه است که در لندن هستید و هنوز من نمی دانم آنجا خواهید ماند یا بر می گردید فکر تازه من این است که اگر برگردید آژانس فنزی را به شرکت سهامی تبلیغاتی پوبلیران تغییرنام بدهم و خواهش کرده بود جواب این نامه را سریع به اطلاع او برسانم من که خودم هم هوای ایران به سرم زده بود فورا جواب دادم و گفتم بلیط برگشت را رزرو کنید که می آیم. سال ۱۳۴۷ بود که وارد ایران شدم و قبل از همه به منزل استاد بهزاد رفتم و کراوات و پیراهنی را که برای او خریدم به عنوان سوغات به او دادم، از کتابچه خاطرات پرسیدم گفت هرگز دیگر با من تماس نگرفت ولی می خواهم دو کار برای من انجام دهی، اول یک آلبوم از مقوای خوب تهیه کن که می خواهم چند یادگاری برایت باقی بگذارم و دوم قراربگذار در هفته آینده از خاطرات من دوباره نویسی را شروع کنیم، قرارگذاشتیم و رفتم، یک روز مانده به روز قرارمان صبح زود سهرابی زنگ زد و خبر فوت ناگهانی استاد راداد و من بی اختیار خسته و ناراحت و شوکه شده در گوشه ای افتادم. سال ۱۳۵۵ بود که شرکت نفت تقاضا کرد به آبادان بروم و دو تابلوی بزرگ به طور زنده از پالایشگاه های آن جا نقاشی کنم، دو تابلو در اندازه ۱۲۰ در ۸۰ سانت آماده کرده بودم که خبر دادند فعلا به علت نامساعد بودن اوضاع دست نگهدارید و من هم این دو تابلو را به منزل بردم. یکی از آنها را برای دوستم تابلویی به سبک امپرسیونیسم کشیدم و دیگری را در منزل نگه داشتم هروقت به سفیدی کاغذ نگاه می کردم وسوسه می شدم تابلویی کوچک طراحی کرده بودم و استاد هم آنرا پسندیده بود و مفهوم آن شعر مولوی بود: دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر      کز دیو ودد ملولم و انسانم آرزوست گفتیم یافت می نشود جسته ایم ما        گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست بلافاصله سر تابلو رفتم و تا آخر شب طرح کلی را تمام کردم. این تابلو را بسیار دوست دارم چون به یاد استادم بهزاد و به خاطر او اولین تابلوی مینیاتورم را نقاشی کردم، در آن موقع زن و شوهری اصفهانی تابلو را دیدند و اولین خریدار این تابلو بودند با اینکه در آن زمان مبلغ دویست و پنجاه هزارتومان پیشنهاد دادند به بهانه ای قبول نکردم با اینکه می توانستم با آن پول حداقل پنج تکه زمین در اراضی عباس آباد بخرم. سرانجام انقلاب شد شاه رفت و جمهوری اسلامی برقرارشد. تمام شرکت های تبلیغاتی تعطیل شدند که ما هم یکی از آنها بودیم، آقای فنزی هم از ایران رفت و من دفتری تهیه کردم و تا سال ۱۳۸۶ که خودم را بازنشسته کردم به کار تبلیغات ادامه دادم و حاصل آن طرح های بی شماری برای برندهای معروف ایران بود ودر حقیقت ۴۸ سال تبلیغات مرا از عشق جوانی ام که هنر نگارگری بود دور کرده بود. در تمام مدتی که استاد بهزاد به ملکوت اعلی پیوسته بود من با استاد زاویه در تماس بودم و گاهی که کار جدیدی ساخته بودبه من تلفن می کرد و من به کارگاهش می رفتم. استاد قلمی شیرین و قلم گیری های بی نظیرو با قدرتی داشت، بعد هم گاهی به دیدن استاد محمد تجویدی می رفتم که استاد باقری مذهب هم در کارگاه تجویدی کار می کرد موقعی که وارد می شدم روی کارش را می پوشاند، استاد باقری که این کار را متوجه شده بود گفت چرا روی کارت را می پوشانی استاد تجویدی گفت چون که یک نظر کافیست که قهرمانی عین همین تابلو را بسازد! از رفتن استادانم به دیار باقی غمگین بودم ولی افسوس خوردن فایده ای نداشت. حالا هم به به عشق دوران جوانی هر وقت آزاد که داشته باشم قلمی می زنم و خودم را سرگرم می کنم. فقط نکته ای که به آن رسیدم این بود که عشق به هنر و آموختن نکات جدید قصه شیرینی است. با آرزوی خوشبختی و سلامتی کامل برای تمام مردم ایران زمین

    تماس

    در تماس باشید

    تماس